۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

شناخت

نمی دونم شاید قشنگیش به این باشه که کسی ندونه!!!
حالا گیرم کسی ندونه ، آیا با ندانستن دیگران مشکل حل می شه؟ یا اگه بدونن وضعت بهتر می شه!!
همیشه دنبال یه جواب متفاوت بودم، نمی دونم چرا؟
شاید فکر می کردم با بقیه فرق دارم
کار و بار ما هم شده پول خرج کردن، الان بیش از قبل دوست دارم مستقل شم
فعلاً که به من توی شرکت کاری دادند که بد جوری توش گیر کردم!!!!
دنبال راه حل هستم
البته اونطور که باید و شاید خودم رو به در ودیوار نزدم
هنوز زخم و زیلی نشدم
تنها می دونم باید کار کنم، کار تا به شناخت برسم

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

افکار خمار

در افکار خمار آلود فرو رفته ام، و نتیجه ی جز خوابی افزون بر خواب های دیگرم راهی نمی یابم
من جستجو می کنم، اما نمی دانم در برهه هایی از زمان می ایستم،
بله می دانم که این کار باعث خستگی من در مسافت های طولانی می شود اما کاری جز مدارا با سرنوشت ندارم
گاهی از بعضی کار ها و بعضی چیز ها خسته می شوم و گاه دوباره با حالت ابتدایی بر می گردم و همه برایم یکسان می شوند
تنها چیزی که می دانم باید جریان داشت
این مشکلات در کار همه وجود دارد و باید با آن ساخت
می دانم کار مشکلی در پی دارم
فرق من با دیگری این است که از خواسته هایم کوتاه نمی آیم
باشد که به توانمندی هایم ایمان بیاورم

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

خواستن رو برام صرف کن!!

نمی دونم چرا حال هیچ کاری رو ندارم!! تو فکرم ، تو خوابم نمی دنم
فقط چیزی که می دونم بازدهم در حد صفر شده
که البته این صفر هم برای خودش عددیه
خدا نمی دونم چرا خودم نیستم
بد فولی می کنم
شاید نمی خوام
خواستن کاری که اگر بلد باشیم به خیلی از خواسته هامون می رسیم
البته این که چه موقع چیزی رو بخوای مهمه
هر چه زود تر بهتر
هدف باید مشخص و روشن باشه

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

برنامه ی تفنگ های آب پاش در پارک های تهران

قراره پارک آب و آتش برنامه بزارن، اما این دفعه فکر نمی کنم بزارن بچه ها جم بخورن
این حکومت از هر تحرکی می ترسه
شما که می خواید این کار رو بکنید حداقل تو چند پارک برنامه رو بزارید و
تو زمان های مختلف
فعلا کار من ، کامنت گذاشتن توی صفحه دوستان شده
خدا آخر عاقبتمون رو به خیر بگذرونه

تعهد

وقتم رو دارم تلف می کنم، چیزی که باعث جلوگیری از هدر رفتن وقت است تعهده تعهد.......

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

راست یا دروغ

داستان اینه که ما همه رو متهم می کنیم که نمی فهمن یا دروغ می گن..
در صورتی که در خود ما نیز این دو خصیصه وجود دارد

وقت طلایی

ماه رمضونه، و من در فکر و افکار خودم، دوست دارم هر چه زود تر به یک تعادل برسم، می خوام زندگیم ارزش داشته با شه و ارزش وقتم رو بدونم. امیدوارم امیدوارم امیدوارم

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

خروش

این اولین تابستونیه که کلاس تابستونی بر نداشتم، منی که 3 دوره پشت سر هم کلاس تابستونی داشتم از رقابت ها جا موندم، آرزوم اینه بتونم تابستون متفاوتی رو برای خودم و دیگران ایجاد کنم، الان بیشتر به چیز هایی که دوست دارم فکر می کنم، به اختراع ، به کار، به فکر جدید، امیدوارم چیزی که می خوام رو خوب درک کرده باشم و مثل جنگجو ها برای خواستم تلاش کنم، من ابراهیم یک جنگنجو هستم!!!! و از خواسته هام کوتاه نمی یام. این حرف آخرمه....

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

مترو و گردش و تغییر مکان اقشار مختلف

خستم خیلی خوابم می یاد، دلم می خواد وقتی سرم رو روی بالشت می زارم راحت به خواب برم، دوست دارم بنویسم تا چیزی تو دلم نمونه، مترو برام خیلی جالبه اگه از یک طرف شهر به سمت طرف دیگه ای برید می بینید چقدر آدم ها از ایستگاه اول تا آخر فرق میکنه، الان که از خط 4 استفاده می کنم می بینم چقدر اینا با من فرق می کنن، رفتار آدما توی مترو برای من خیلی جالبه!!!!

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

فنگشویی تابستانی

هی روزگار، بالاخره تابستون اومد و وقت بازی و شادی
وقت اون رسیده که یه خونه تکونی بکنم، یا همون فنگ شویی خودمون!!
برنامه بر این قراره که هر روز 2 الی 3 ساعت رو می تونم به اعمال لهو و لعب ناک برسم مثلا بازی کامپیوتری، فیسبوک، چت، بلاگ نوشتن و خبر و فیلم دیدن. الان که اینا رو نوشتم به نظرم 4 ،5 ساعت هم برای این امور کم باشه!! حالا باید چی کار کنیم؟
مدیریت!!! قبل از هر چیز باید زمان بندی برای کارها وجود داشته باشه و بدونیم کی می خوایم به این امور برسیم.

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

خواسته هام از خودم

من که خواستم از خودم زیاده چی کار کنم؟ می خوام دانشمند بشم، پولدار بشم، مخترع شم، تو رشته خودم در ارتباط با نانو تکنولوژی و انرژی های نو و روبوتیک تحقیق و کار کنم و ...، سر کار برم، کلاس زبان برم، آی الس وتافل و جی آر ای امتحان بدم، کلاس خصوصی داشته باشم. انقدر خواسته هام زیاد شده که برام تصمیم گیری سخت شده و همین کارهایی رو که انجام می دم رو خوب نتیجه نگرفتم، مثل درس های دانشگاه...
به قول معروف با یه دست نباید چند تا هندونه بلند کرد...

در جستجوی طرح

برای طرحم باید برم میدون تره بار و ببینم تا چه حد فکرم معقول است، تا اینجا که دیدم هنوز کاری شبیه به کار من انجام نشده.
باور کردن خودم، جزو سخت ترین کارهایی است که به اون نرسیدم.
ولی خدا وکیلی مخترع بودنم بد نیست ها

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

یه طرح جدید

وقتی به خونه اومدم احساس آرامش عجیبی داشتم،  همه ی درد هام رو فراموش کردم و شروع به پروراندن رویای هام شدم، هنوز شکل مفهومیش در ذهنم هست، تو تاکسی، توی ترافیک 9 و 10 شب  ستارخان ایدش تو ذهنم جرقه خورد و همونجا رو یه کاغذ طرحم رو کشیدم، باورم نمیشه چه جوری  تو اون همه شلوغی همچین فکری جونه زد، می رم ببینم کاری می تونم بکنم یا نه!!!

دانستن و انجام ندادن

همیشه تلاش این بوده که بفهمم، و بیشتر به فهمیده هام عمل کنم، این میتونه به صورت یه اصل باشه!
پس چرا به فهمیده ها و دانسته ها کمتر توجه می شه! شاید یکی از دلایل آن در نظر نگرفتن شرایط باشه یعنی که محدودیت تو میتونه در زمینه مالی باشه، در زمینه فکری باشه، از نظر عاطفی باشه و حتی فیزیکی باشه.
هنوز جوابی ندارم، چی میشه که سخت ترین راه حل رو برای مساله در نظر می گیریم. یعنی خودمون رو چرا گول می زنیم. البته در بعضی مواقع تو نمی دونی، خوب اگر به این صورت باشد که مشکل ندارد.
اگر نخوای یه اشتباه رو تکرار کنی، از کجا مطمئن میشی که دوباره مسیر قبل رو تکرار نکنی؟؟؟؟

تو آزادی

وقتم خیلی کم است، این را هم می دانم و هم نمی دانم. این یعنی تناقض
یه چیزی رو بدونی و عمل نکنی، اگه می دونی که وقت کم داری چرا وقت تلف می کنی، عمرت اضافه شده؟، نکنه خدا قراره یه 100 سال دیگه بهت عمر بده، یه حالت بی خیالی، این یعنی زندگی که که هدف حرف اول رو نمی زنه، اگه حرف اول  اون بود تو هیچ وقت، وقت اضافی نداری، یعنی همیشه یه کاری هست که انجام بدی، خدا رو شکر ،خدا انقدر آزادی انتخاب گذاشته این تویی که داری خودت رو محدود می کنی!!! می فهمی محدود؟؟؟؟



جوجه اردک

هی می خوام حرف بزنم اصلا چه اشکالی داره به جای  1 پیام 10 پیام بزارم، جالبیش اینجاست که فقط خودم می خونم، تا یکی می یاد اینجا یه دفعه پا می زاره به فرار، تو مایه های اینه که  تواتوبوس، طرف تا تو رو می بینه می ره یه جا دیگه میشینه، در نوع خودش جالبه، رفیقم یه حرف  باحال می زد می گفت ابراهیم از بس تو کتابخونه به طرف نگاه می کنه، که طرف پشیمون میشه تو کتابخونه بشینه و می زاره میره. راسیتش برا خودم قابل قبول نیست، تلاش من همیشه این بود که افراد در کنار من احساس راحتی کنند... پس سعی می کنم سرم به کار خودم باشه نه دیگران

اگه اینطور نشده دلیلش برام نامعلومه!
خوش به حال ارکه، چقدر راحت و آسوده داره تو آب بازی می کنه!!
گاهی دوست دارم راحت و آزاد باشم مثل این جوجه اردک زیبا!!!

همه اینا یه حرفه

امروز می خوام بنویسم برام مهم نیست که کی اینا رو می خونه مهم اینه که از دلم خارج می شه، مشکل چیزی که هیچ وقت تمومی نداره، هاله خانم می گفت من تو این دوره ای که زندان بودم فهمیدم که همه درد دارن، حالا قضیه من شده درد دارم، اما نمی دونم از کدومش بگم، مثلا  عادت خوابم که پس از بیست و اندی سال هنوز درست نشده، یادمه تو دبستان تو یه دفترچه ساعت خوابمون رو یادداشت می کردیم، یا زمانی که درس می خوندیم، اون موقع هم معلم هام از دستم شاکی بودن که چرا دیر می خوابم، تازه زماناش روعقب جلو می کردم. چه روزگاری داشتیم. بعضی وقتا رنج می کشمم که یه حرفی رو باید زد یا نه، که این باعث کشمکش درونی میشه، وای چقدر کار می خواستم بعد از امتحانا انجام بدم، یکیش خون دادن بود، یکیش درس دادن به بچه های کنکوری، شروع به تدریس خصوصی مجانی درس های ریاضی و فیزیک کل دوره دبیرستان و راهنمایی......

تناقض

تنهایی بد دردیه، الانم همین حس رو دارم، الان منتظرم خدا بیاد و یه قلقلک بده تا امید بهم برگرده، نا امیدی بد دردیه، آقای ابولفضل بازرگان حرف جالبی می زنه می گه مسلمان واقعی کسیه که تو زندیگش بین بیم و امید باشه، یعنی بیم از شکست و امید به پیروزی،
من جفتش رو دارم اما هیچکدومشون رو ندارم، عجیبه نه همش تناقضه تناقض، نمی دونم تناقض چه چیزی رو نشون می ده شاید دروغ، دروغی که هیچ دلیلی براش وجود نداره!!!

روحم درد می کنه

خسته شدم، اه اه، اشتباه، پشت اشتباه، عادت کردم به اشتباه کردم، یه جورایی الان از همه چی بدم می یاد، اشتباه اشتباه، چیزی که تکرار اون باعث میشه از واقعیت دور بشی، عصبانیم، آره چون دائم دارم از یک نقطه ضربه می خورم، کاریش نمی شه کرد، تاوان چیزی که باید انقدر باید بکشم، تا دیگه حماقت نکنم، از دست خودم خیلی ناراحتم، هنوز فکر می کنم می تونم آدم خیلی موفق توی بهترین دانشگاه های دنیا درس بخونم،اما چه جوری، ماتم کده که می گن همینه، هر وقت نتیجه خوب نمی گیرم فکر می کنم چقدر بی لیاقتم، هی به خودم تشر می زنم، درد من اینه که می تونستم این برنامه رو بدم به دادشم انجام بده، اما اون گفت نمی تونم، منم اصرار نکردم، جالب اینجاست بعد کلی زحمتی که تو یه هفته کشیدم استاد بهم نمره ی 1 رو از 2.5 نمره پروژه رو داد. استقلال چیزی که به راحتی به دست نمی یاد و اگه بهش برسی همه می خوان ازت بگیرن، لیاقت چیزی که اگه نشون بدی، بقیه نیز می خوان بگن لیاقتشون بیشتره. همه چیز در جهت عکس به تو نزدیک می شه، مگر اینکه تو به اون نزدیک بشه! و اونن از دست تو فرار کنه

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

تکرار مکرارات در اشتباهات

هنوز دارم به این فکر می کنم، چرا باید یک اشتباه را دوباره انجام داد، واقعا نمی فهمم،حالم گرفته است هر چه بیشتر تلاش می کنم، کمتر منتیجه می گیرم، واقعیت اینجاست که یک اشتباه می تونه همه ی تلاش های ما رو به فنا بده، مثل همین یاگیری برنامه مطلب به مدت 1 هفته در فرجه امتحانات، بعضی وقتا از بعضی اشتباهاتم حالم به هم می خوره، الانم منتظرم نمره هام هستم تا خدای ناکرده مشروط نشم، خدایا توبه ، می دونم دیره ولی کار نمیشه کرد تو کمک کن تا مشروط نشم، می دونم اشتباهات زیادی در زمینه تحصیلی داشتم تو خود را رو بر من هموار کن، امیدم اینه که با موفقیت های آیندم، نشان دهم که از گذشته ام درس گرفته ام و لیاقت من بیشتر از این حرف هاست.

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

برنامه نویسی

خسته شدم این همه رو برنامه مطلب کار کردم حالا هم توش گیر کردم، فردا باید کار رو تحویل بدم حالا موندم چیو تحویل بدم.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

این چه سایزیه؟

نمیدونم چرا این اشتباه های مکرر من را ول نمی کنند.امروز برای اینکه سایز کفشم رو درست کردم به یک شعبه از کفش فروشی توی پاسداران رفتم. اما من خیلی امیدوار بودم بتونن برام کاری کنند در صورتی هیچ کاری نمی شد کرد.خلاصه سرنوشت تنها کفش خریدنم این شد و بی توجهی به سایز من رو بسیار ناراحت کرد.از اون ورم برای نمی دونم برای چی فکر می کردم، امروز با آقای مرادی قرار دارم.در صورتی در پیامک روز قبلشان گفته بودند که سه شنبه  بیایم و امروز نه من یادم بود چه روزیه و اصلا قرارم کیه.برا خودم رفتم شرکت ایشون.تازه من دفعه قبل که اومدم کلی قبلش به ایشون زنگ زدم.در صورتی که این دفعه همین صوری سرم رو پایین گرفتم اومدم شرکت ایشون.درسته که حالم خوب نبوده.اما دلیل نمی شه خودم رو انقدر اذیت کنم.این همه لپ تاپ و کفش و جعبه کفش رو هلک و هلک با خودم بردم دانشگاه، از اون ورم رفتم پاسداران و قلهک.آخه من نمی دونم چرا باید من انقدر بی توجه باشم.
ای خدا، امروز دنبال نمره از این ور به اون ور می رفتم تا استاد رو پیدا کنم.که 1 نمره بده تا من مشروط نشم.خیلی خیلی دارم می سوزم.به قول رفیقم حرف جالبی می زد می گفت این همه نمره بین10 تا 20 هست، اونوقت تو چسبیدی به نمره 10 11 خب یه خورده بیشتر می خوندی تا این اتفاق برات نیفته.مونده بودم چی بگم.
آخه من نمی فهمم چرا باید درس سیالاتی که من انقدر تو طول ترم خوندم حذف کنم. می دونی جالب چیه.استاد جلسه آخر گفته بود 2 تا سوال ها شبیه یا عین جزوه است.اونوقت من نشسته بودم از رو کتاب فاکس و سیالات نبهانی سیالاتم رو می خوندم،از طرف دیگر من برای سیالات و زبان خارجه،6 روز قشنگ وقت داشتم که با یللی تللی تبدیل به 4 روز تبدیل شد.حالا اگر به جای اینکه روز آخر بشینم زبانم رو بخونم، به جای سیالاتی که می خواستم حذف کنم نمره ام بیشتر می شد ،دیگه نیازی به منت کشی با استاد ها نبود و مشروط نمی شدم.
آخه اگه یه خورده بیشتر تو طول ترم درس می خوندم هرگز از این اتفاقا نمی افتاد.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

مزمزه کردن حرفم بد نیست!!!

امروز 2 حرف جالب از مامان و برادرم شنیدم.
یکی اینکه وقتی می خواهیم حرف بزنیم آخر از همه حرفمان را بیان کنیم.
دوم اینکه من بیشتر اوقات سعی دارم نظراتم را زود تر اعلام کنم و صبوری نمی کنم و این اشکال برادرم گفت.
به قول معلم راهنمایی مون که می گفت:حرفی که می خوای بزنی، باید یه دور تو مغزمون بچرخونیم ببینیم ،آیا واقعا لازمه اون حرف رو بزنیم یا نه؟آیا واقعا اونجا جاش هست یا نه!چقدر حرفی که می خوای بزنی منطقیه؟به قول اون آقای خواننده تو سریال خوانوادگی شبکه یک، اول حرفی که می خوای مزمزه کن، بعد تو گوش سالمم زمزمه کن...
در ارتباط با این موضوع نوشته ای از ارنست همینگوی توجه من رو جلب کرد.
انسان دو سال زمان نیاز دارد تا حرف زدن را بیاموزد و پنجاه سال تا سکوت را 

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

من از نفهمیدن متنفرم !!


امروز هم یک کلاس دیگر، TA آره همون که توش روابط متقابل رو یاد میدن.
آدم ها می فهمند چگونه رفتار کنند.چگونه یک رفتار بالغانه داشته باشند.چیزی که کمتر به آن توجه  کردم.راسیتش اگر الان از من بخاید که بگم TA چیه؟واقعا نمی دونم چی بگم.اما سعی می کنم  یه تعریف مناسب را در آینده بگم.
امروز از اون روز هایی بود که من چیزی یاد نگرفتم. نمی دونم چرا؟ من سعیم رو کردم.نوعی دیدگاه وجود داره که:
من خوبم تو،خوب نیستی!
من خوب نیستم،توخوب هستی!
من بدم تو،هم بدی!
من خوبم،توهم خوبی!
سه گذاره ی اول غلط اسد اما آخری گذاره درستی می باشد.
اما اگه مثالی می خواید؟ من الان چیزی بلد نیستم.
در هر صورت از نفهمیدن درس امروز درد می کشم.وقتی نمی فهمم سعی می کنم به گونه ای به درک و فهم برسم.
به نظر من اگه کلاس های TA به صورت Workshop باشد خیلی به یادگیری بیشتر کمک می کند.انسان ها باید خودشون را در شرایط مختلف قرار بدهند. تا مفاهیم را به عینه ببینند.بالاخره من تصمیم دارم از روی کتاب هم شده مفاهیم را درک کنم.
پول، وقت، فکر من داره صرف چیزی می شه که نمی دونم روی من نتیجه بخش بوده یا نه؟من که همچین فکری نمی کنم!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

توجه در روابط

امروز با رفيقم مهدي و يكي ديكه از بجه ها بودم.وقتي با مهدي خداحافظي مي كردم و روبوسي، توجهي به اين بسر نكردم و حتي براي خداحافظي به او دست ندادم.فقط به كلام خداحافظي كردم.به نظرم بايد در خداحافظي،به ديكران بيشتر توجه كنم.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

سلوك در ستاره ها

امروز دختري كه خوشم اومده بود رو ديدم.خيلي خوش لباس بود.حجابش هم خيلي عالي بود. وقتي ستاره هاي روي كفشش را ديدم.خود را در آسمان آبي او حس كردم.آرزو دارم يكي از ستاره هاي آن براي من باشد.
خيلي جالبه وقتي از كسي خوشم مي آيد روم نمي شه به جهره ي زيباش نكاه كنم.نمي دونم جرا؟
امروز يكي از بجه هاي كتابخونه از من برسيد سيالات جي مخونيد.نتونستم سر فصل هاي درسم رو بهش توضيح بدم

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

اين عمر عجب مي كذرد

جواني بكذرد تو قدرش نداني!
تا حالا غريب ٢٣ سال از عمرم مي كذره،هنوز به آرزو هام نرسيدم.
هنوز وقت هست.اما عمر خيلي زود مي كذره.
هنوز خود واقعيتم رو بيدا نكردم.من نمي خوام به سرنوشت ديكران دجار شم.همش تو ذهنم به فكر كار آفرينيم.
زبانم رو دارم كار مي كنم.كتاب هاي درسيم رو از رفرنس مي خونم.خدا كمك كنه مي خوام مقاله تو ISI بدم.راه طولانيه.اما من اميدوارم.
به اميد خدا

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

باز باران

واي نمي دونيد جه كيفي مي ده توي بارون راه رفتن،امشب از كتابخونه تا ايستكاه BRT ‏ بياده اومدم.الانم تو اتوبوسم.‎همه جي آرومه اما فكر نمي كنم مردم خوشحال باشند!
توي اين جيك جيك بارون جي مي جسبه؟

دوست داشتن واقعي ؟

تو كتابخونم،از يه دختر خانم خوشم اومده و هر وقت مي بينمش يه حس خيلي خوب دست مي ده.نمي دونم به اين حس اعتماد كنم يا نه؟
رفيقم مي كه كه دور هر جي دختره خط بكش آخرش هيجي نيست و وقتت رو مي كيره.
اما من فقط مي خواهم باهاش صحبت كنم.
٢ تا مساله رو بيان مي كنند ،يكي اينكه براي جي ازش خوشت اومده،دوم حالا جي بهش مي خواي بكي.و ايجاد هر كونه ارتباط را رد مي كنند.

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

حل تمرینات و مشکلات با آوردن آن بر روی کاغذ

باید بنویسم وتمرین حل کنم.فکر می کنم نوشتن به هر گونه ای می تواند معجزه کند.اگر بتوانم در حل مسایل از فکر خود درست استفاده کنم و مشکلم را حل کنم.در زندگی نیز می توانم از پس مشکلاتم بر بیایم.
فقط و فقط باید نوشت و تمرین حل کرد تا از چیزهایی که به نظرمان می آید و جرات روی کاغذ آوردن آن ها را نداریم جرات کنیم.
فکر می کنم یکی از مشکلات اساسی برای من که رشته ام مکانیک است.مساله مهم حل تمیرینات فراوان است.البته با نوشتن نه نگاه کردن.فایده خیلی از چیزها را می دانیم.اما به عمل چند نفر آن کار را انجام می دهد.
حل تمرینات و مسایل مکانیکی، قدرت است.آن را دست کم نگیر

تکرار اشتباهات

اشکال کار معلومه،کم کاری از جانب من بوده اما مشکل اساسی من این بوده که تمرینی خودم حل نکردم و هر چه تمرین بود خوانده بودم.درس مبانی برق 1  نیز به سرنوشت بقیه دروسی که افتادم پیوست.کم کاری،بی دقتی،عدم حل تمرین و مرور دوباره مطالب و مسایل.باشد روزی که من از اشتباهاتم درس بگیرم و دیگر تکرار نکنم.

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

ارشد بدم یا نه؟مساله این است.

هنوز نمی دونم ادامه تحصیل بدم و بررای فوق لیسانس شرکت کنم.یا برم سر کار و بعد برم دنبال تحصیل.هنوز هدفم اونطور که می خوام کشش نداره و من که لیسانس وضعم این بود و دانشگاه آزاد قبول شدم حالا کنکور به این سختی رو می خوام قبول شم.
اونم با وجود عدم یادگیری دروس در دانشگاه!!!؟؟؟؟
نمی دونم چی کار کنم.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

مرد ژنده پوش

امشب در اتوبوس مردی را دیدم که فقر در چهر اش موج می زنود.لباس های کثیف،مو های نشسته،ریش های بلند،دست های سیاه و کثیف، نمی دونم چی بگم دوست داشتم بهش کمک کنم.تو دلم به خدا گفتم می شه من یه روزی مردم رو از فقر خارج کنم. یا به فقیر ها کمک مناسبی کنم تا آنها روی پای خودشون وایسن.
یعنی خدا می شه همچین روزی برسه

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

بهانه

راسیتش یکم سخته برای خود نوشتن.چون اگه می خواستم برای خودم چیزی بنویسم خب توی یک دفتر یاداشتی،چیزی می نوشتم.
نمی دونم شاید برای اینکه یکی  بیاد بهتره مطلبی که به درد بخور باشه بزارم تا به این بهانه مطالب پیش و پا افتاده منم بخونه.
فعلا خستم،تازه 1 فصل از طراحی و مبانی تموم کردم و تنها 4 روز تا امتحان طراحی مونده.
ای خدا چه استرسی داره!!!

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

محبت ، چیزی که در دل ها جا باز می کند!

نمی دونم چه جوریه دوست دارم یکی نوشته هام رو بخونه نظر بده هم دردی کنه یا هر چیز دیگه!!!
اما نه خبری نیست.باز خدا روشکر یه 7 8 نفری توی ماه اخیر به سایت من سر زدند.ای کاش نظری چیزی می دادند.اما من انتظاری ندارم.من می نویسم برای خودم نه برای دیگران.من زندگی می کنم برا خودم نه برای دیگران.
تا حالا براتون اتفاق افتاده به کسی زنگ بزنید و اون جوابتون رو نده.اس ام اس بدین باز دوباره جواب نده و باز هم زنگ؟؟؟
برای من پیش اومده.آخرین بار با یکی از رفیقام قرار گذاشتیم که تا یک جای معین درس بخونه و به من زنگ بزنه.به من زنگ نزد هیچ،جواب اس ام اس هام رو هم جواب نمی داد.من برای خودم فکر می کردم.خدایا من کاری کردم که این اینجوری می کنه.
من تو روابطم سعی می کنم کسی ازم دلخور نباشه و اگه به فهمم تلاش می کنم از دل دوستم در بیارم.کلا دشمن دوست ندارم.دوست دارم همه با هم مهربون باشن و به هم محبت کنند.
امروز خانم شعبانی رو دیدم،اونم بعد از 3 4 ماه، نمی دونید چقدر خوشحال شدم.داشتم بال در می اوردم.ایشون مسؤل مرجع بودند و به خاطر دوری راه منزل به شعبه امیر آباد کانون انصار رفتند.نمی دونم رفتار و کردار ایشون به دل من نشسته بود و هر روز پیشش می رفتم و حال و احوال می کردم.یا پیشنهادی می کردم،سعی می کردم ارتباط بر قرار کنم و بهشون وصل شم.به بقیه کارمندان نیز این تلاش را کرده ام و سلام علیک موجود است اما کافی نیست.برای امشب کافیه،آخه ساعت 10:30 از کتابخونه اومدم.
به امید خدا،درس ها سخته،اما من تمام تلاش خودم رو می کنم.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

بازی برف ها

امروز یه امتحان با حال کردم.سعی کرد وقتی برف ها زیرپایم می روند حسشون کنم.خیلی جالب بودند.بعضی آبکی،بعضی خشک.
امروز سعی کردم روی انواع برف پا بزارم تا تجربه شان کنم.آنها با من بازی می کردند بدون اینکه از آنها خواسته باشم.هر کدام با صدایی دل نواز و آهنگین از من تشکر می کردند که پایم را رویشان می گذارم.
آنها می گفتند چه فایده ما که آب می شویم و هیچ کس حتی با ما بازی نمیکند.آنها با آوازشان مرا ترقیب به حرکت بر روی برف ها می کردند.ای خدا شکرت.اگه بیشتر بود کیفش بیشتر بود.اما همین هم خیلی عالی بود.


۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

مرد و شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ به دست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد ابتدا با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا بر این، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

جلسه اول کلاس TA

امروز اولین جلسه TA بود.قبل از اینکه وارد شم به این فکر افتادم ممکنه آدمایی که تو این کلاس هستند همه بچه های دبیرستان و راهنمایی باشند.به نظرم خیلی مسخره بود اگه اینطوری می بود.وقتی وارد شدم داشتم شاخ در میوردم.چون 90 درصد بچه های کلاس دختر یا خانوم بودند.یه جوری هم خوشحال شدم چون حالا می تونم کلی با جنس مخالف مکالمه کنم بدون ترس از اینکه فکر کنند طرف می خواد رفیق شه. فقط می خوام آشنا شم ببینم چه جورین؟اخلاقشون چه جوری هست؟یه جورایی نمیشه زنا رو شناخت چون پیچیده  هستند و منی که آدم خیلی ساده ای هستم خیلی زود گول می خورم.
یه جورایی حس کردم جام راحت نیست و هی تکون می خوردم،نمی دونم شاید به خاطر  خستگی صبحم بود چون از ساعت 7 بیدار بودم و با سعید درس می خوندم.
اما خوشحالم که تونستم با چند خانم ارتبط کلامی برقرار کنم.و در حد سلام و علیک باهاشون شروع به ارتباط کردم وهفته دیگه می تونم بیشتر باهاشون آشنا بشم.و این خوشحال کننده است چون کلا من با خانم ها ارتباط تا حالا نداشتم و این اولین تجربه ای هست که با من هم کلاسن و من می تونم شروع به ارتباط کنم.
برای امروز کافیه

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

خوابیدن یا نخوابیدن مساله این است!

امروز تا ساعت  1 بعد از ظهر خواب بودم.
کلاس حل تمرین مبانی رونرفتم.نمی دونم چه جوریه وقتی صبحا می خوام بیدار شم خیلی سخت از تخت بیام بیرون.
وقتی خواب هستم اونو به خیلی چیز ها ارجعیت می دهم و بی خیالشان می شم و سرم زیر پتو می کنم.
امروز هم رفت، درس بی درس.چه سازی شده ایول.خلاص !نمی دونم گیر درسیم رو چجوری حل کنم.
امروز سعی کردم در برابر عصبانیت مادرم کوتاه بیام.و هر چه می گه تایید کنم.جالب اینجاست بعد چند دقیقه نرم شد و می شد راحت باهش حرف زد.
نمی دونم چی می خوام بگم.
راستی این قهوه تلخم خیلی بی مزه شده.شوخی هاشون خیلی سطح پایین و داستان بی مایست.
ای کاش می شد تحریمش می کردیم.تا برنامه های بهتر برامون درست کنند.مردم که مسخره نیستند!!

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

آخه آقا این چه وضعشه!!!!

تقریبا ازاین 5 روز گذشته از فرجه هیچ استفاده ای نکردم.برام خیلی عجیبه آخه چرا؟
خب فکر کنم 3 دلیل داشت
در طول 2 3 روزی که کتابخونه بودم توی سرم احساس درد می کردم و این ها هم همه اثر همون بیماریه کزاییه
دلیل دیگش برخوردن به دیوار های سنگی درس هام که تا حالا نتونستم دورشون بزنم.
یعنی الان هم مبانی برق کلی گیر هستم و هم طراحی اجزا تازه سراغ بقیه درس هام هم نرفتم.
نمی دونم چه جوریه از کتابخونه انصار که می یام احساس خستگی می کنم و حس خوندن هیچ درسی رو ندارم.
روزگار بدی شده دزدی می گین زیاد شده.جنایت زیاد شده اما شما توجه کن.دیروز پسر دوست بابام تو پل هوایی بوده که آدم زور گیری آمده لپ تاپ و کیفش رو همه رو با هم دزدیده و مثل اینکه با هم گلاویز شدن.
آخه این چه وضعشه یعنی ما نباید احساس آرامش کنیم.از زیر پل یادگار تا خونه رو با سلام و صلوات می رم ،وقتی با خیابون خلوت برخورد می کنم برام غیر عادیه و احساس خطر می کنم.(اینا یه خورده برزگ کردم.چون واقعا نمی ترسم) ولی برای اونی که این اتفاق براش افتاده،اون هیچ وجه حاضر نیست این اتفاق براش دوباره بیفته و می ترسه و احساس شک و تردید می کنه و دیگه اون آرامش اولیه برای اون بر نمی گرده.های دوستای نیروی انتظامی یه کاری کنید.می دونم همه اینا به خاطره فقره!!!آخه نمیدونم چی بگم!چی کار باید بکنیم؟خب اون بدبختی که نون نداره بخوره و به هر دری زده تا کار گیر بیاره باید چی کار کنه؟؟؟؟ خب میره سراغ دزدی!!!من نمی دونم مردم تو این رکود و گرونی چه جوری دووم  آوردن!خدا بخیر بگذرونه!
خدایا کمکم کن تا راهی برای رهایی این مردم از گرفتاری و فقر پیدا کنم!
باشد روزی که فقیر بتونه حقش رو بگیره.نه با یارانه بلکه با حقوق شهروندیش آشنا بشه و بتونه حرفش رو بزنه.
آمین یا رب العالمین

با هر قلمی داری بنویس!! تو رو به خدا بنویس!!


استاد می گوید:
بنویس!چه یک نامه،خاطرات روزانه،یا یاداشتی موقع صحبت با تلفن- اما بنویس !
با نوشتن، به خدا و به دیگران نزدیک تر می شویم.
اگر می خواهی نقش خودت را در دنیا بهتر بفهمی، بنویس. سعی کن روحت را در نوشته ات بذاری، حتا اگر هیچ کس کارت را نمی خواند- یا بدتر، حتی اگر کسی چیزی را بخواند که نمی خواهی خوانده شود. همین نوشتن به ما کمک می کند افکارمان را تنظیم کنیم و پیرامونمان را واضح تر ببینیم. یک کاغذ و قلم معجزه می کند- درد را تسکین می دهد، رویا ها را تحقق می بخشد و امید های از دست رفته را باز می گرداند.
کلمه قدرت است.
مکتوب