۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

یه چیزایی که فکر کنم باید بگم

من تو این وبلاگ یک سری داستان از پروفایلم درshelfari که دوستان دوستانم آن ها را نقل کردم چون به نظرم یه سری مطالب هست باید تو ذهن خودم جا باز کنه.چیز یاد گرفتنی زیاده هر کدوم از این داستانا می تونه باعث تغییرشه.
دوست دارم دوستان، داستان های زیباشون رو برام بزارن یا email کنن شاید بشه مجموعه جالبی رو درست کرد.که به درده همه بخوره(البته اسم و آدرس وبلاگشون رو هم می دم) یا آدرس وبلاگشون رو معرفی کنن تا از داستاناشون استفاده کافی روهمه ببرن.البته من در اینجا غیر از داستان،حرف های خودم رو هم می زنم اما جداگانه!بیان احساسات و پیام اخلاقی که از متن می گیرید می تونه فایده زیادی  برای من و همه دوستانی که در آینده از این سایت دیدن می کنند داشته باشه.
آرزوی روشنی چشم و گوش شما رو دارم 

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

تا چه شود!

این تجربه سوم وبلاگ نویسی منه از اونجایی که همون اول بازدید کننده چندانی نداشتم بعد از یه مدت ول کردم. خیلی تو وبلاگ نویسی کار درست نیستم اما برا من ای تازه شروع دوبارست.همه که از همون اول خوب نمی نوشتن. نوشتند نوشتند تا دستشون اومده.
اگه شروع نکردید و وقتشو دارید شروع کنید.
من کلا آدم خجالتی هستم مثلا تا داداشم اومد اتاق page رو عوض کردم.شاید اولش برا همه همینطور باشه.اما کاره خیلی جالبی نیست هر چی می رم جلو سعی می کنم بدی هام رو می ریزم بیرون ولی یه جوری شده مثل فنر و هر چیزه کشی دیگه دوباره سمت من می یاد.از خواص من خواص کشسانیست که بعدا به اون پی می برید.
دوست دارم اتفاق روزانه و چیزای به درد بخور رو برا خودم هم شده بنویسم تا رو هوا نمونه.تجربه بهتره ثبت شه یا گفته بشه تا از تکرار خطا جلوگیری بشه یا تلاش کرد دوباره انجامش داد.(پیش از تجربه بهتره یه سری به کتاب تاریخ ام بزنم)(حالا شاید از مطالعاتم بلاخص کتاب های تاریخ،خلاصه کوتاهی رو نوشتم.)  
اما دوست دارم دوستانی بهتر و بیشتر از برگ درخت داشته باشم  تاراهنماییم کنم هر مشکلی ما داریم از خودمونه حالا که مشکل داریم باید دنبال یه راهی گشت مگه میشه راهی نباشه من می خوام پیدا کنم شه. اگه قفلی هست حتما کلیدی هست تا اونو باز کنه.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

فرق بین واقعیت و آنچه فکر می کنیم!

ککها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می‌گیرند و خیلی خوب می‌پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند.اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می‌پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می‌گذاریم تا ببینیم چه اتفاقی رخ می‌دهد . کک می‌پرد و سرش به در ظرف می‌خورد و با کمی سر درد پایین می‌آید . دوباره می‌پرد و همان اتفاق می‌افتد . این کار مدتی تکرار می‌شود . سر انجام در ظرف را بر می‌داریم کک دوباره می‌پرد ولی فقط تا همان ارتفاع سرپوش برداشته شده درست است که محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می‌کند این محدودیت همچنان ادامه دارد

فیلها را می‌توان با محدودیت ذهنی کنترل کرد . پای فیلهای سیرک را در مواقعی که نمایش نمی‌دهند می‌بندند . بچه فیلها را با طنابهای بلند و فیلهای بزرگ را با طنابهای کوتاه به نظر می‌آید که باید بر عکس باشد زیرا فیلهای پرقدرت به سادگی می‌توانند میخ طنابها را از زمین بیرون بکشند ولی این کار را نمی‌کنند علت این است که آنها در بچگی طنابهای بلند را کشیده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند . سرانجام روزی تسلیم شده دست از این کار کشیده اند،از آن پس آنها تا انتهای طناب می‌روند و می ایستند آنها این محدودیت را پذیرفته‌اند.

دکتر ادن رایل یک فیلم آموزشی در مورد محدودیتهای تحمیلی تهیه کرده است . نام این فیلم « می‌توانید بر خود غلبه کنید » است در این فیلم یک نوع دلفین در تانک بزرگی از آب قرار می‌گیرد نوعی ماهی که غذای مورد علاقه دلفین است نیز در تانک ریخته می‌شود . دلفین به سرعت ماهیها را می‌خورد . دلفین که گرسنه می‌شود تعدادی ماهی دیگر داخل تانک قرار می‌گیرند ولی این بار در ظروف شیشه‌ای دلفین به سمت آنها می‌آید ولی هر بار پس از برخورد با محافظ شیشه‌ای به عقب رانده می‌شود پس از مدتی دلفین از حمله دست می‌کشد و وجود ماهی‌ها را ندیده می‌گیرد . محافظ شیشه‌ای برداشته می‌شود و ماهیها در داخل تانک به حرکت در می آیند آیا می‌دانید چه اتفاقی می‌افتد ؟ دلفین از گرسنگی می‌میرد غذای مورد علاقه او در اطرافش فراوان است ولی محدودیتی که دلفین پذیرفته است او را از گرسنگی می‌کشد .

ما دلفین نیستیم فیل و کک هم نیستیم ولی می‌توانیم از این آزمایشات درس بگیریم زیرا ما هم محدودیت‌هایی را می‌پذیریم که واقعی نیستند به ما می‌گویند یا ما به خود می‌گوییم نمی‌توان فلان کار را و بهمان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می‌شود محدودیت ذهنی به محدودیتی واقعی تبدیل می‌شود و به همان مستحکمی

پس باید خودتون رو با توجه به حرف ها و قوانینی که دیگران براتون تعیین می کنند محدود نکنید شما می توانید آن چیزی باشید که خودتان فکر می کنید.هیچ وقت ظرفی رو برا خودتون تعیین نکنید که شما رو محدود می کنه.
بعضی قوانین وجود دارند که شما باید نقضش کنید تا همه بفهمند اون غلطه!یه چیزای من در آوردی که همه به اشتباه اون رو پذیرفتند.

فیلتر 3 گانه دوستی

در يونان باستان ، سقراط تا حد زيادي به دانشمندي اشتهار داشت. روزي يكي از آشنايان فيلسوف بزرگ به ديدارش آمد و گفت : مي داني درباره دوستت چه شنيده ام ؟
سقراط جواب داد : يك دقيقه صبر كن ، قبل از اينكه چيزي بگويي مي خواهم امتحان كوچكي را بگذراني كه به آن تست فيلتر سه گانه مي گويند.
آشنا پرسيد: فيلتر سه گانه ؟
سقراط ادامه داد: قبل از اينكه با من درباره دوستم صحبت كني، شايد بد نباشد كه چند لحظه صبر كني و چيزهايي را كه مي خواهي بگويي فيلتر كني . به همين خاطر به اين امتحان، تست فيلتر سه گانه مي گويم.
اولين فيلتر، حقيقت است. تو كاملا مطمئني مطالبي كه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟ مرد گفت : نه، درحقيقت من همين الان درباره اش شنيدم و...
سقراط گفت : بسيار خوب، پس تو واقعا نمي داني كه حقيقت دارد يا خير.
حالا دومين فيلتر را امتحان مي كنيم، دومين فيلتر نيكي است. چيزي كه مي خواهي راجع به دوست من بگويي، مطلب خوبي است؟
مرد جواب داد: نه، كاملا برعكس ... .
سقراط ادامه داد: خُب، پس تو مي خواهي به من راجع به او چيز بدي بگويي اما دقيقا از درستي آن مطمئن نيستي. هنوز بايد امتحان را ادامه دهي چون هنوز يك فيلتر باقي مانده(فیلتر سوم): فيلتر فايده. مطلبي كه مي خواهي راجع به دوستم به من بگويي، فايده اي براي من دارد؟ مرد جواب داد: نه، نه واقعاً.
سقراط نتيجه گيري كرد: اگر چيزي كه مي خواهي به من بگويي نه حقيقت است نه خوبي دارد و نه فايده اي دارد، پس چرا اصلاً بگويي؟؟

آب دریا شورتره یا یه لیوان آب نمک؟

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

نیکی

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.
او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم
گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند..با این حال وقتی دختر جوانی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد..........
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت.و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا سید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد.
اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگویدخدایا شکر.....خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد .
تو نیکی می کن و در دجله انداز ، که ایزد در بیابانات دهد باز

این جوری می خوای بری سر کار

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

داستان عقاب

« عقابی با چهار تخم بر فراز کوه بلندی لانه داشت، یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد، بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود، مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد، جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست، او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی، تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد، متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و پرواز می کردند، عقاب آهی کشید و گفت: "ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم."
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: "تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد"، اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد، اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی از دنیا رفت.»
توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که یک عقابی، به دنبال رویا هایت خواهی رفت بدون آنکه به یاوه گویی های مرغ و خروسهای اطرافت توجه کنی